Sonntag, 2. Dezember 2018

برّگکِ نيمه‌گم‌شده؛ لحظاتی پيش از تعميد

برّگکِ نيمه‌گم‌شده!
از سی و چند سالِ پيش، با خداوندْ عيسی مسيح، در "کتابِ مقدّس"، مأنوس بوده‌ام. زمانِ درازی‌ست برایِ فرار از پيمان. فرارِ کسی که ناتوانی خود را می‌شناسد، و تن نمی‌دهد. می‌خواستم بارِ بزرگ نداشته باشم و فقط همان‌قدر که ممکن است به‌دوش بکشم. از سپردنِ خود می‌ترسيدم.

می‌ترسيدم که نتوانم
که نتوانم که بد نباشم؛ که درباره‌یِ ديگران داوری نکنم؛ که هميشه چوبِ خليده در چشمِ خود را ببينم
که ريا نورزم ؛ دروغ نگويم؛ ستم نکنم
که همگان را مانندِ خود بدانم 
که دشمن‌ام را دوست بدارم و برایِ او نيکی بخواهم!
...
که کسی از من به‌زور چيزی ببرد و...
که کسی به من سيلی بزند و...
از من ساخته نيست؛ مگر که زورم نرسد!
از من دور شو ای خداوند!

که از لذّتِ گناه بگذرم
که آلودگی نپذيرم و
هميشه خود را در حضور ببينم
و نتوانم...

نه، اين را نمی‌توانستم
و فاصله نگه می‌داشتم

از تو خواستم، و مرا و خانواده‌ام را از دريا و هفت کشور، به‌سلامت گذراندی تا به اين‌جا.
امّا باز می‌ترسيدم که خود را به تو بسپارم...

سی‌وچند سال!
به‌سخره، از سرِ مهر زمزمه کردی:
کجا می‌گريزی، نادان!؟
و من به اعماقِ ناتوانی و ترسِ خود می‌گريختم:
از من دور شو ای خداوند!

...
امّا اينک از همه‌یِ آنچه بوده‌ام
در تو پناه می‌گيرم

که بی تمسخرِ پيشين، لبخند می‌زنی:
دير کردی، برّگکِ نيمه‌گم‌شده!!

مهدی سهرابی
17 نوامبر 2018


verlorenes Lämmchen!

Seit über 30 Jahren kenne ich Jesus Christus. Das ist lange Zeit für die Fluch vor der Vereinbarung mit dem Gott. Die Flucht der Person, die seine Unfähigkeit kennt, aber trotzdem will sich nicht ergeben. Ich hatte Angt davor.

Ich hatte Angst, dass ich dann guter Mensch sein müsste. Dass ich dann Menschen nicht beurteilen könnte. Dass ich dann meine Fehler und meine Schlechtigkeit nicht übersehen müsste. Dass ich dann nie belügen, nie heucheln könnte. Dass ich meinen Feind mögen und für ihn das Beste wünschen müsste.
Nein, Herr! Gehe von mir hinaus!

Ich konnte das nicht und habe immer Abstand gehalten.
Ich habe dich aufgefordert, mir und meiner Familie zu helfen. Und du hast es gemacht, und wir konnten über die See und viele Länder gesund gehen und ins Deutschland ankommen.
Aber ich hatte noch Angst!
Über 30 Jahren hast du mich gerufen: Warum flüchst du?! Wohin?!
Und ich habe immer in meine Ängste geflüchtet.
Herr! Gehe von mir hinaus!
 
Aber jetzt bist du mein Schutz!
Und du lächelst und sagst:
Du hast dich verspätet, mein verlorenes Lämmchen!
      
Mehdi Sohrabi
18.11.2018
(Übersetzung von meinem Sohn Ramin)


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen

همسايه / der Nächste

همسايه / der Nächste [28.06.2019] انجيلِ لوقا 10، 37-25 25   ناگاه يکی از فقها برخاسته، از رویِ امتحان به وی گفت: ای استاد، چه‌کنم تا وارث...